یادش بخیر آن روزها؛ زمین بازی فوتبال در کوچههای تنگ پایین شهر. توپ بچهها که اتفاقی درون حیاط خانه همسایه میافتاد یکی از بچهها با هزار عذرخواهی آن را از درب خانه همسایه میگرفت. یادم میآید پسرک بازیگوش محلهمان هم که بهرهاش از عقل و شعور به اندازه ارزنی نبود، اگر توپ خود را در یک بعد از ظهر آرام به داخل حیاط خانه ما میانداخت، با هزار عذر و بهانه زنگ خانه را میزد و توپش را میگرفت.
کوچه ما هرچه داشت اما ارباب رعیتی نبود، همه همسایهها میفهمیدند که بچه باید بازی کند و همه با هم کنار میآمدند. اما کمکم دیگر ما کمی بزرگ شدیم و بازی ساده، جای خود را به بازیهای دیگری داده بود. حالا دیگر کوچههای ما بزرگ شده بود و به اندازه عالم میتوانستیم زمین بازی داشته باشیم. فقط این بچههای ارباب در محله جدید نمیگذاشتند یک آب خوش از گلویمان پایین برود. هرچند که کروات زده بودند اما به اندازه بچه محله بازیگوش که توصیفش را برایتان گفتم، نیمی از همان ارزن هم از شعور و ادب بویی نبرده بودند. هر غلطی میخواستند انجام میدادند و آخر هم باید خوشحال میشدیم که ما نباید عذرخواهی کنیم، آنها که بماند!
نمیدانم این روزها چه شده است که یاد خاطره بازیهای کودکی افتادهام، یاد حرفهای پدر بزرگ که میگفت پسرهای کدخدا که هیچ، خود کدخدا هم نمیتواند غلطی بکند. اما ما حرفش را درست نمیفهمیدیم، مگر میشود رو در روی آن دیوانههای قلدر بایستیم؟!
ای کاش زودتر حرف پدر بزرگ را به خاطر میآوردم، کاش به همان بازیهای ساده پایین شهر باز میگشتم، آنجا که چهره اکبر را پر از غیرت میدیدم که اجازه نمیداد توپی از هیچ خطی عبور کند!
آن روزها هرکسی که میخواست میآمد و با ما بازی میکرد، اما حالا در کوچههای بالاشهر بازیهایش شرط و قمار دارد. منِ نادان را بگو که وارد بازیهای آنها شده بودم و شرطهایشان را مثل سادگی بچههای پایین شهر، به جز رفاقت و صداقت نمیدیدم.
اما حالا مرور حرفهای آن روزهای پدر بزرگ دلگرمی این روزهای من شده است. بچههای محلهمان هم که زهرچشمی از پسرک کدخدا گرفتهاند و او را راهی خانهاش کردهاند. اما حیف که بازی شرط و قمار من دست بچههای هم محلهای را بسته بود تا کار را به آخر برسانند. اما دنیا که به آخر نمیرسد، یادم میآید عمو مرتضی به من میگفت: «دنیا وارونه است و دیوانهها و قداره بندها بر آن حاکمیت دارند، اما چه غم که صالحین و مستضعفین وارث زمین خواهند بود»