تا مدت ها، مرکز فعالیت های میرزا کوچک شهر فومن بود. فومن یکی از شهرهای استان گیلان است. در همین زمان که شعله های جنگل زبانه می کشید، آیتالله بهجت در سنین نوجوانی در فومن به سر می برد. ایشان بسیاری از وقایع نهضت جنگل و رهبر قیام، میرزا کوچک را از نزدیک دیده بود. وی سال ها بعد از شهادت میرزا کوچک، با علاقه پای صحبت سران جنگل می نشست و از مبارزات سردار جنگل و رشادت-هایش می شنید. وی بسیاری از وقایع جنگل را با واسطه افرادی که خودشان در کنار میرزا کوچک بودند یا در بسیاری وقایع حضور داشتند، شنیده بود.
آقای بهجت وقتی در سال های دهه 20 از نجف به ایران بازگشت، در قم ساکن شد. در این زمان در حوزه قم دوست یا آشنایی نداشت جز آقای خمینی که با هم ارتباط دوستانه داشتند. این دو دوست با هم گعده های طلبگی ای هم داشتند که در آن از هر دری سخن می گفتند. آیتالله بهجت گاه گاهی وقایع نهضت جنگل و شرح احوال میرزا کوچک را برای امام خمینی می گفت و امام با اشتیاق به این سخنان گوش می داد. این گفتگوها برای امام بسیار دلنشین بود؛ چرا که با طبع ظلمستیز و مبارزش سازگاری داشت. یک بار آقای بهجت قضیه ای را برای روحاللهِ جوان نقل کرد که برایش بسیار جالب بود و از این مطلب به وجد آمده بود. قضیه از این قرار بود:
انگلیسی ها در سال های آخر سلطنت قاجاریه به این نتیجه رسیده بودند که این سلسله قاجاریه، منافع آن ها را تامین نمی کند. آن ها دیگر امیدی به اصلاح قاجاریه نداشتند. از همین رو به دنبال اشخاصی می گشتند که آن-ها را بر ایران حاکم کنند و سلطنت قاجاریه را از میان بردارند. انگلیسی ها مهره های مختلفی را آزمودند، ولی هر کدام دارای اشکال بود. کسی که انگلیسی ها به دنبالش بودند، باید در میان مردم چهره محبوبی داشته باشد و یا حداقل منفور نباشد، منافع انگلیس را بتواند تامین کند، مدیریت داشته باشد و… . در همین زمان سفیر انگلیس به نزد میرزا کوچکخان رفت. یکی از بهترین شخصیت ها برای سپردن کشور به او، میرزا کوچک بود. او سال ها در مقابل استبداد و استعمار جنگیده بود و در میان مردم ایران بلکه کشورهای همسایه محبوبیت زیادی داشت. مردم او را بزرگترین انقلابی ایران می دانستند که اگر قرار است کسی اوضاع را به دست بگیرد، این اوست. او سابقه کارهای تشکیلاتی عظیمی را داشت و سال ها مبارزه به او تجربیات زیادی افزوده بود. همین ویژگی ها باعث شد که انگلیسی ها به او امید ببندند.
سفیر انگلیس در ایران شخصیتی بود که در بسیاری مواقع شاه ایران و مسئولان کشوری از او حساب میبردند. سفیر به نزد هر کسی نمی رفت و در تهران برای خودش حکومتی داشت. اما برای این مسأله که بحث منافع کشور انگلیس در میان بود، به گیلان سفر کرد. سفارت انگلیس با سران نهضت تماس گرفت و برای روزی معین در رشت قرار گذاشتند.
میرزا کوچک و چند نفر دیگر در یک سوی میز و سفیر انگلیس به همراه اطرافیانش سوی دیگر نشسته بودند. سفیر لب به سخن گشود. او اوضاع کشور را تشریح کرد و گفت که دولت انگلیس از سلسله قاجاریه ناراضی است؛ چرا که گاهی به حرف ما گوش میدهد و گاهی به حرف روس ها. ضمنا قدرت ندارد که منافع ما را در ایران تامین کند. همین مسائل باعث شده که دولت فخیمه انگلیس به فکر کنار گذاشتن این دولت و روی کار آوردن نظامی بهتر باشد. شما هم سال ها است که دارید برای کشور خودتان مبارزه میکنید. الان فرصت خوبی است تا به اهداف تان برسید. شما می توانید حکومت مرکزی ایران را به دست بگیرید و سلطنت قاجاریه هم برچیده خواهد شد. شما می توانید بر ایران سلطنت کنید و هرگونه که می خواهید این کشور را اداره کنید. شما می توانید در ایران جمهوری راه بیندازید یا هر نوع حکومت دیگری که میخواهید. ما هم دل در خاک ایران نداریم و اصلا نیازی به خاک ایران نداریم. ما یک سری منافعی در این کشور داریم که آنها باید تامین شود.
میرزا کوچک سرش را پایین انداخته بود و به صورت سفیر نگاه نمی کرد. او با تسبیح سرخرنگ دانهدرشتی که در دست داشت، ذکر می گفت. صحبت های سفیر را که شنید، به یاد جنگ هایی افتاد که بین نیروهای جنگل و نیروهای انگلیسی رخ داده بود. او به یاد مردانی افتاد که در این جنگ ها به شهادت رسیده بودند. او به این مسأله فکر می کرد که آن موقع انگلیس با ما می جنگید تا ما را از میان بردارد و منافع خودش را در ایران تامین کند. اکنون نیز سفیر انگلیس در مقابل من نشسته و پیشنهاد حکومت ایران را به من بدهد تا باز به منافع شان دست یابند. آنچه مهم است تامین منافع استعماری انگلیس است؛ حالا فرقی نمی کند که شاه چه کسی باشد. او میدانست که حکومتی را که انگلیس به او بدهد، خودش در زمان رفع نیاز باز خواهد گرفت.
میرزا کوچک سرش را بالا آورد و به چشمان سفیر خیره شد و گفت: حکومتی که شالوده اش را شما بریزید، به درد ما نمی خورد. ما چند سال است که داریم با شما مبارزه می کنیم. اصل و اساس مبارزه ما و یکی از اهداف اصلی ما این است که شما انگلیسی ها را از خاک کشورمان بیرون کنیم. ما سال هاست که زندگی آرام در شهر و کنار زن و فرزند را بر خودمان حرام کردیم، آواره ی کوه ها و جنگل ها شدیم تا به وظیفه دینی مان عمل کنیم. دین ما به ما می گوید که هیچ کافری حق تسلط بر هیچ مسلمانی را ندارد. حالا شما یک ملت را استثمار کرده اید و می خواهید آن را زیر یوغ خودتان بکشید. ما مبارزه می کنیم برای این که منافع ایران برای همین مردم باقی بماند، نه اینکه انگلیسی ها منافعش را به جیب خودشان بریزند. ما مبارزه می کنیم تا شما نباشید! حالا با بیشرمی تمام من را به «مزدوری» خودتان دعوت می کنید؟!
سفیر انتظار نداشت که میرزا با این صراحت مقصودش را بیان کند. او دستپاچه شده بود. چند لحظه ای طول کشید تا خودش را جمع و جور کند. با لحنی که نشانه تهدید باشد، گفت: اگر شما قبول نکردید، شخصیت دیگری را هم بعد از شما در نظر گرفته ایم. مطمئن باشید رذل ترین مردم را بر شما مسلط می کنیم. من از اینجا به کرمانشاه و سپس بصره و بعد هندوستان خواهم رفت. شما 14 روز وقت دارید که به این درخواست دولت فخیمه انگلیس پاسخ مثبت بدهید تا کار ایران را به شما بدهیم. سفیر رفت و میرزا مدتی به فکر فرو می رفت. او تلاش کرد تا بفهمد که انگلیس بعد از او چه کسی را برای ایران در نظر گرفته است. میرزا ناراحت بود و می گفت معلوم نیست «کدام شیر ناپاک خورده ای را برای حکومت ایران پیدا می کنند؟» بعد از گذشت مدتی، رضاخان به طور ناگهانی وارد عرصه سیاسی کشور شد و با کوتای 1299 هجری شمسی، اوضاع کشور را به دست گرفت. میرزا دانست که منظور سفیر از «رذل ترین مردم» چه کسی بوده است.
این قضیه ای بود که آیتالله بهجت در سنین جوانی در جلسه دوستانه ای برای امام خمینی تعریف کرده بود.1 خمینیِ جوان جواب میرزا کوچک را پسندید و بسیار به وجد آمد. او روحیه ظلم ستیزی میرزا را ستود و سال-ها بعد در قیام خود نیز نیم نگاهی به نهضت اسلامی جنگل و عبرتهای آن داشت.
پینوشت: 1. برای دیدن متن سخنان آیتالله بهجت با امام خمینی رحمهاللهعلیه رجوع کنید به: زمزم عرفان، یادنامه فقیه عارف حضرت آیتالله بهجت، محمد محمدی ریشهری، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث، 1389 ش، چاپ دوم، ص 377- 378 و نیز ص 387.
* میثم عبداللهی، دانش آموخته حوزه علمیه قم، نویسنده و محقق