دوست داشتیم عرفه در عرفات باشیم اما قسمت نشد کاروان حج رفت و ما جا ماندیم. گفتیم انشاء الله امام حسین (علیه السلام) میطلبندو میرویم کربلا اما آن قدر پاک نبودیم که قدمهایمان به زمین مطهر کربلا برسد.چند روز مانده بود به عرفه و ما میان زمین و آسمان حیران. نمیدانستیم چه کنیم؟ کجا برویم؟ عرفه کجا باشیم معرفتمان بیشتر میشود؟ کم کم داشتیم ناامید میشدیم که صدای آشنایی رسید؛ هر که دارد هوس کربوبلا بسم الله!بند دلمان پاره شد اسم جنون را برای مجنون آورده بودند.وقتی پیگیری کردم فهمیدم روزی ارض و سماء رو میدهد روزی ما را هم داده است. باز لطف خدا بود. باز صدای آشنای دوست بود.
اسم نویسی اردوی راهیان نور
اول گفتم، خب! این هم مثل اردوهای دیگر هست و ما هم وسط درسهایمان، ولش کنیم.اما چیزی بند دلم را پاره کرد؛ مراسم دعای عرفه در قتلگاه فکه. بله! فکه، قتلگاه فکه و ما چه میدانیم فکه کجاست؟ سرزمین رملهای روان. تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست؟ بین ابروها رد قناسه چیست؟ سرزمین پلاکهایی که حافظهشان را از دست دادهاند، سرزمین گمنامها، سرزمین گمنامیها، سرزمین مادر… .
فکه
به ما گفتند:«باب شهادت بعد از جنگ به معبر هایی تقلیل یافته» و به جرات می توانم بگویم آن معبر تویی. مقتل آقا سید مرتضی آوینی، مقتل علی محمودوند، مقتل شهدای تفحص، فکه! خیلی عجیبی!مصداق بارز «فاخلع نعلیک انک بالوادی مقدس طوی» هستی. آن قدر عجیبی که وقتی زائرانت از اتوبوس پایشان را روی خاکهایت میگذارند هوایشان بارانی میشود.فکه مگر چه دیدی؟ مگر چه کردی؟شاید باورش سخت باشد که یکی از بازماندگان جنگ میگفت:«چند سال بعد از جنگ برای تفحص رفتیم. فکر کنم نزدیک قتلگاه فکه بود. هنوز صدای یا زهرا و یاحسین و صدای تیر و ترکش میآمد.»بگذریم… .
توان گفتن غم نیست ور نه مثنویها داشت
و این شد که ناخواسته کوله بار بستیم و با حدود 250 نفر از رفقا که دلمان هوایی شده بود، رفتیم تا عرفه آنجا باشیم.در کاروانها ستارههایی بودند از بازماندگان جنگ. سردار رمضانی، سردار احمدیان، سردار حسینی، با کوهی از درد فراق و آه حسرت. بماند که چهها گفتند و چهها شنیدیم. فکر کنم به تاریخ زمین 9 مهر بود که راهی زیارت آسمانیان شدیم.افطارمان را با ساکنین معراج الشهدا باز کردیم و رفتیم به سمت نهر خین. کربلا 4، گردان غواصها، گردان قایقها و اروند، رود خونی سال 65. نهر خین هنوز حرف برای گفتن داشت. برای گفتن که نه! برای دیدن،و با طعنه و گوشهچشم، به ما که در ساحل ایستاده بودیم میگفت:
تو در ساحل نشسته دست بر آتش نداری و
چه میدانی چه میداند دل حیران قایقها؟
کولهبارمان پر شد
بعدش رفتیم اروند کنار، والفجر 8،عبور از غیر ممکن، عملیاتی که نظامیان آمریکایی طی 2 واحد تحت عنوان عبور از غیر ممکن، آن را در دانشگاههایشان می خوانند. بعدش طلائیه بود. سرزمینی که هنوز صدای بیسیم حاج حسین خرازی و ابراهیم همت را می شنود. سرزمینی که دست خرازی را به امانت گرفت، تا شفاعتی باشد برایش در روز قیامت و هزاران صفحه دیگر که هیچ کس قادر به گفتنش نیست. طلائیه را فقط باید دید. بعدش فکه بود و مقتل شهدا و عشق بازی بچهها و اشکهای عرفه. یادمان فتح المبین و پادگان دو کوهه را هم دیدیم. کولهبارمان پر شد از خاطره گوییهای رزمندگان… گریهها… خندهها،و چه چیزهایی که شهدا دادند و ما هنوز نمیدانیم.
به زمین باز گشتیم
و روز 13 مهر بود به تاریخ زمین که برگشتیم تا محکمتر از دیروز قدم برداریم. جهاد اکبر کنیم… جهاد علمی کنیم…و تا آخرین قطره خون پای رهبرمان باشیم و تا آخر حسینی بمانیم.