F-35 خیلی سریع است. وقتی می‌گویم خیلی، یعنی خیلی. ۱.۶ ماخ می‌دانید چقدر است؟ من هم نمی‌دانستم. ویکی‌پدیا می‌گوید هر ماخ ۱۲۲۵ کیلومتر بر ساعت است. یعنی اگر صد میلیون دلار ناقابل بپردازید و بتوانید از پس هزینه‌های نگه‌داری این هواپیما بر بیایید و البته یک گواهینامه مختصر طیاره‌رانی هم داشته باشید، می‌توانید راحت هر هفته زیارت دوره بروید و ککتان هم نگزد. ولی خب، متأسفانه در جهان ما کسی با F-35 زیارت دوره نمی‌رود. معمولاً می‌روند بالای سر زن و بچه‌ی مردم. زن و بچه‌ای که خیلی عادی داشتند زندگی‌شان را می‌کردند. چند تنی بمب می‌ریزند. همه جا را آتش می‌زنند. خوب که همه جا سوخت، آتش می‌رود و سرما برای بچه‌ها می‌ماند. بچه‌های بهت زده.

گفتم آتش. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم روزی کنار تئاترشهر، بغل حلبی پنیر چنبره بزنم و آتشِ تویش را زیر و رو کنم. این وقت شب؟ اینجا؟ این‌طور؟ ولی خب، چاره‌ای نبود. باید نوبتی در آن سگْ سرما شیفت می‌دادیم که وسایل را کسی نبرد. البته خیلی بچه پررو بودیم که به‌خاطر سرما و بی‌خوابی کشیدن نق می‌زدیم. کاری که از دست‌مان بر می‌آمد، این بودکه برویم وسط شهر. آنجا که اثری از آتش نیست، کمی آتش‌بازی راه بیاندازیم. به تعبیر خودمان، موکبی زدیم. در شکل و شمایل مسجد قدس. هر شب تریموسْ تریموسْ چایی درست می‌کردیم و می‌دادیم دست ملت و به همین بهانه، می‌نشستیم با هم در مورد فلسطین حرف می‌زدیم. یکی می‌آمد فحش می‌داد که بچه‌ی من را شماها سال پیش در همین خیابان‌ها کشته‌اید. آن یکی تحلیل‌گر مسائل منطقه از آب در می‌آمد و خودمان کلی چیز ازش یاد می‌گرفتیم. یکی دیگر می‌آمد درد و دل می‌کرد و آخر هر جمله یک فحش به احمدی‌نژاد می‌داد، خالی می‌شد، و می‌رفت.

گفتم فحش. ما امام صادقی‌ها کلاً فحش‌خورمان ملس است. تا یکی چیزی در موردمان می‌گوید، می‌ریزیم توی گروه‌ها دانشگاه و از ابعاد سیاست بین‌الملل، اقتصاد رفتاری، جریانات حزبی، مردم‌شناسی جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، و هزار کوفت و زهرمار شناسیِ دیگر تحلیلش می‌کنیم. همین خود من. به‌جای اینکه بنشینم چهارتا توییت دهن پُرْ و پاره کن بنویسم، قصه‌ی حسین کرد می‌گویم. هیچ کس نمی‌رود بگوید آخه یارو! مگر ما دانشگاه نظامی هستیم که از ما مستشار جنگی و شهید خط مقدم می‌خواهید؟ حال آنکه یکی از مجروحان انفجار پیجرها، امام صادقی بود. از منِ علوم انسانی خوانده، سه کار بیشتر بر نمی‌آید. یا باید بروم با کله گنده‌ها بنشینم و وضعیت منطقه را تحلیل کنم و پیشنهادم را بگویم که خب، قرار نیست دیگران از این کار من خبردار بشوند. یا اینکه باید بنشینم سِفت اخبار را رصد بکنم و بعد وضعیت را برای مردم تبیین بکنم، که والا از آن موکب قدس و نشریه‌های مختلف و جلسات کذا و کذا گرفته تا اختصاص دادن منبر میثاق با شهدا به مسائل منطقه، این کار را هم کرده‌ایم؛ و یا اینکه می‌توانم مثل بقیه‌ی مردم که فقط در تجمعات شرکت می‌کنند و صدقه می‌دهند، من هم همین کارها را بکنم.

گفتم تجمعات. آن شبی که آن F-35های حرام‌زاده، با آن سرعت شگفت‌انگیزشان روی بیمارستان المعدانی دانه دانه بمب ریختند، انگار که روی خوابگاه دانشگاه ما می‌ریختند. بچه‌ها مثل اسفند روی آتش شده بودند. معمولاً برای تجمعات، بسیج دانشگاه اتوبوس هماهنگ می‌کند؛ ولی آن شب نه فرصت این کارها بود و نه اصلاً کسی اهمیت می‌داد. جلوی خوابگاه، کرور کرور ملت اسنپ می‌گرفتند و می‌رفتند میدان فلسطین. وقتی راه افتادیم به سمت سفارت‌خانه‌ها، یکی در میان امام صادقی می‌دیدم. شاید در این یک سال، هر امام صادقی، اگر هیچ کار دیگری هم نکرده باشد، لااقل در ده تجمع و جلسه‌ی مرتبط شرکت کرده باشد. آنقدر که زندگی کردن با موضوع فلسطین، برایمان عادی شده است. شبیه هر کار دیگری که ممکن است در طول روز انجام بدهیم، سلف رفتنِ بعد از مسجد، بازی کردن با موبایل سر کلاس، و یا چیدن یک خرمالو از درخت.

گفتم خرمالو. دانشگاه ما پر از درخت خرمالو است. این وقت سال، خرمالوها برق می‌زنند. خلافْ بزرگِ ما این است که یک خرمالو بچینیم و بخوریم. در واقع ما حق چنین کاری را نداریم؛ چون دانشگاه میوه‌ی درخت‌ها را می‌فروشد. نمی‌دانم رقمش چقدر می‌شود؛ ولی هر سال این ایام، چند روزی کل کارگرهای باغبان دانشگاه بسیج می‌شوند تا این خرمالوها را بچینند. ما، فقط نگاه می‌کنیم، برقِ نارنجیْ رنگِ خرمالوها را. حالا امسال، گفتیم شبیه هر کار دیگری که هر روز برای فلسطین می‌کنیم، یک روز هم یک خرمالو بچینیم و توی سبد بگذاریم برای فلسطین. همین قدر عادی.

گفتم عادی. اسرائیلی‌ها به سرعتِ F-35 عادت کرده‌اند. خیلی سریع‌اند. همه چیزشان. احساس می‌کنم آن خلبان F-35، بمب‌هایش را ریخته. دور گرفته و آمده در آسمان ایران. بالای سر دانشگاه ما ایستاده و تند تند روی خرمالوهای ما بمب می‌ریزد. در توییتر مسخره‌مان می‌کند. تیترهای عجیب و غریب می‌زند روی سر ما امام صادقی‌هایی که خیلی عادی داشتیم مثل هر روز به مقاومت کمک می‌کردیم. همه جا سوخت و خرمالو‌های له شده برای ما باقی ماند. برای ما امام صادقی‌های بهت‌زده.