مادرش او را از امام رضا(ع) گرفته بود. اصلا برای همین اسمش را گذاشت رضا.
مادر برای اولین بار که قسمتش شد برود پابوس آقا، یک دختر شیرخوار داشت. آنجا از حضرت خواست واسطه شوند تا خدا پسری به او بدهد که در راه خدا فدا شود.
هنوز دوازده سال از زندگی اش نگذشته بود که به پدر و مادر گفت میخواهم بروم جبهه.
مادرش میگفت تو هنوز کوچکی، پدرش میگفت اگر نروی برایت موتور میخرم، اما او عاشق بود. باور نمیکنید؟ اگر وصیت نامه اش را بخوانید متوجه میشوید…
به قول مادرش خون او که از قاسم و علی اکبر امام حسین(ع) رنگین تر نبود که نگذارم برود. اجازه داد.
یک وصیت نامه مکتوب و یک نوار وصیتِ صوتی آماده کرد و داد دست مادرش و را قسم داد تا خبر شهادتش نیامده آن را گوش نکند.
قبل از اعزام پشت لباسش نوشت: مسافر کربلا و رفت…
حضور این تازه نوجوان ١٢ ساله روحیه ای تازه به رزمنده ها داد.
مادرش راست میگفت، او چون قاسم عاشقانه برای رفتن به میدان جهاد و دیدار معشوق پا بر زمین میکوبید و سرانجام، شهادتش هم شبیه او بود.
پیکرش را که آوردند، به مادرش اجازه ندادند فرزند کوچکش را که حالا البته در جنگ برای خودش مردی شده بود نوازش کند، صورتش را بشوید و موهایش را شانه کند، چون ترکش خمپاره قسمتی از سرش را برده بود.
همه اینها به کنار، اگر میخواهید او را بشناسید، باید وصیت نامه اش را بخوانید…
برداشتی از کتاب عارف ١٢ساله
شهید رضا پناهی