تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد»
شستی گوشی را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی ها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بی سیم با کد حرف می زدیم. گفتم:« حیدر، حیدر، رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
– رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
– هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
– شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم.
– اخوی مگر برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگر چیه؟ بگو ببینم چه می خواهی؟
دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
– رشید جان همانها که چرخ دارند!
– چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟
– بابا! از همانها که سفیده.
– هه هه نکنه ترب می خواهی؟
– بی مزه! از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
– د لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خواهی!
کارد میزدی خونم در نمی آمد! هرچی بد و بی راه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.
(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)