همسایه جهنمی

اصلا اتفاقی نبود. مشکل از آن روزی شروع شد که فریدون تصمیم گرفت مستأجرش را به خاطر کارهای خلافش بیرون کند. اما حسین آقا، همسایه کناری، در این مدت چنان طرح رفاقتی با رضا ریخته بود که شده بودند رفیق گرمابه و گلستان. هر چه باشد، مشرب و منش یکسانی داشتند. حسین آقا، که اتفاقا تعمیرکار محل هم بود، از وقتی فریدون رفیق جان جانی اش را بیرون کرده بود، چنان کینه ای از او به دل گرفت که می خواست سر به تنش نباشد. به همین خاطر شروع کرد به انواع و اقسام اذیت و آزارها. بعضی وقت ها با سنگ شیشه خانه اش را می شکست، اهالی خانه را می ترساند. موش به خانه اش می انداخت. خیلی وقت ها پیش اهالی محل، بدگویی اش را می کرد. خلاصه آن که هر کاری می کرد تا نه راحتی و آسایشی برای خانواده فریدون باقی بماند و نه دیگر اعتبار و آبرویی پیش دیگران داشته باشد، آن قدری که آدم را یاد «همسایه جهنمی» می انداخت.

از آن طرف، خیلی ها که مظلومیت فریدون را می دیدند، جرأت نمی کردند چیزی به حسین بگویند. هر چه باشد در محله برای خودش کسی بود و برو و بیایی داشت. اهالی هم بیشتر از آن که بخواهند احترامش را داشته باشند، از او می ترسیدند. چون می دانستند اگر بخواهد با کسی بد تا کند، زندگی اش را به خاک سیاه می کشاند.

القصه، فشارها و اذیت های حسین، به قدری زیاد شده بود که زندگی کردن را برای خانواده فریدون غیر قابل تحمل کرده بود. فریدون هم به جای این که در برابر این همه بدی های حسین، یک اخمی کند یا تشری بزند یا اصلا به پلیس شکایتی کند، می گفت: هر چه باشد ما با هم همسایه ایم! اصلا چه کسی گفته ما با هم مشکلی داریم؟!

معلوم نبود این رفتارهای فریدون از شدت عاطفه و مهربانی اش بود یا از سر ترسش. هر چه باشد همه می دانستند که ماجرا چیست. اما بچه های فریدون یکی از دیگری رشیدتر و عاقل تر بودند و همگی هم دکتر و مهندس، تا جایی که همه اهالی محل حسرت می خوردند که کاش ما هم همچنین بچه هایی می داشتیم! خیلی هم دست خیر داشتند و تا جایی که می توانستند مشکلات اهالی را حل می کردند.

اذیت های حسین، تا جایی زیاد شده بود که در نهایت، با ترفندی آبِ خانه فریدون را هم قطع کرده بود. اما جالب این جا بود که چون تنها تعمیرکار محل، حسین بود و همه از او حساب می بردند و اگر کاری داشتند، می رفتند پیش او، فریدون هم وقتی که دید آبِ خانه اش قطع شده، با ساده دلی هرچه تمام تر، یک راست رفت سراغ حسین تعمیرکار تا بیاید مشکل او را حل کند. این در حالی بود که همه می دانستند بچه های خودش هم از پس حل این مشکل برمی آیند.

شاید هر کسی که شنید، پیش خودش گفت: این حسین نامرد، آب را که وصل نمی کند، هیچ، اگر دستش برسد برق خانه فریدون را هم قطع می کند…