بسم الله الرحمن الرحمن

برد – برد

بعد از ظهر گرمی بود. شرشر عرق می ریختیم. از ساعت 2 تا الآن فوتبال بازی می کردیم. تابستان امسال صبح تا شب کارمان شده بازی و بازی و بازی.  توپ را سریع از زیر پای عباس گرفتم و شوت کردم به سمت دروازه. گل،گل،گل. یک لحظه تا از خوشحالی به خودم بیایم دیدم بچه های محله بالا توپ را برداشتند و می روند. به سمتشان رفتم. گفتم توپ ما را کجا می برید. با بی اعتنایی گفت عرضه داری بیا بگیر. رفتم جلو. تا به خودم بیایم یکی خوابوند بیخ گوشم. با صورت پرت شدم روی زمین. آمد بالای سرم گفت اگر توپتان را می خواهید باید 15 هزار تومان به ما بدهید. رفتند. بروبچه های خودمان آمدند دورم و گفتند جواد چی کار کنیم. گفتم عباس تو برو باهاشون صحبت کن. توپ بیشتر از اینها میرزه. هرکی هرچی داره بیاره وسط. پول­هامون روی هم شد 12500. عباس رفت باهاشون صحبت کرد. قبول کردند که با دوازده هزارتومان توپ رو به ما پس بدن. رفتم و پول را دادم و توپ را گرفتم. همه خوشحال بودیم. تازه پونصد تومان هم اضاف آورده بودیم. ذق مرگ شده و دوان دوان به سمت زمین بازی رفتیم. شروع کردیم بازی کردن. همه هیجان زده بودند که دیدیم توپ بادش خالی شد. توپ را برداشتم. با میخ سوراخش کرده بودند. باد همه مان هم خالی شد . ناگهان دیدم بچه های محله بالا، سرکوچه قهقهه می زدند و به ریشمان می خندیدند.